زمستانی در اورازانِ دههی
پنجاه
- اللهُ اکبر، استغفرالله رَبی و اتوبَ الیه،،،، اللهُ اکبر!
با صدای نماز بابا از خواب بیدار شدم. کرسی پَیِی زیر لحاف، این پهلو آن پهلو میکردم، حالِ بلند شدن را نداشتم. الله اکبرِ بابا، کمی تندتر بود برای بیدارباش ما.
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
بابام نمازش تمام شد، منم بیدار، زیر لحاف، منتظر بیرون رفتن بابا بودم که یکدفعه با صدای بلند گفت: «صغیران میخان راست گَردُن دو رَکعت نُماز بُخوانن، فالوجه باد بیگیتیَن!»
اینو گفت و فانوس را از روی کرسی برداشت و فتیله آن را کمی بالا کشید و به مادرم، که تکیه به گهواره داده بود و به بچه شیر میداد گفت: «یالانَ بَگو بیان طِبله، مالَ بَدوشتُم، وَرکولی رَ سَرادیَن!»
چند روز بعد از زایمان گوسفندان، مقداری از شیر آن را میدوشیدند و قسمتی را برای وَرکولی (بچه گوسفند و بز) نگه میداشتند (از جهتِ تغذیه آنها.)
از پنجره چوبی خانه به بیرون نگاه کردم، کمی روشنایی بعد از گرگ و میش هوا و سفیدی برف حیاط، اندکی فضا را روشن کرده بود. مادرم داشت گهواره را تکان میداد و برای بچه لالایی میخواند. با صدای ملایم گفت: «احمد، بَبُم، راست گَرد بَشو طِبله، آقات منتظره»
من هم یک کِش و قوسی به خود دادم، ویاس بَکُشیَم، بلند شده، لباس پوشیدم و رفتم به طویله. بابا داشت گوسفندان را میدوشید. رفتم کنارش ایستادم. بابا همانطور که در حال دوشیدن میش و بزها بود، به من گفت: «آن سَقَرکُرَ گوش میشَ بییور بَدوشُم، بیصّاحاب چینگ هانیمیدیه»
آخر بعضی از گوسفندان موقع دوشیدن، جفتک میزنند. رفتم گردن میش را گرفتم و آوردم جلوی بابا. در حالی که آخرین میش را میدوشید، به من گفت: «وَرکولی رَ سَرادین، بعد از اینکه بُچّویَن، داکُن کُرُس، مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها...
ما را در سایت مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7darji1 بازدید : 74 تاريخ : شنبه 12 فروردين 1402 ساعت: 3:05